WELCOME TO YOUR BLOG
وبلاگی برای همه
داستان های کوتاه با موضوع هایی زیبا و متنوع بد شانسی وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده. اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.» با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟» آن زن گفت :« در ناگازاکی» برای خواندن تمامی داستان ها به ادامه ی مطلب رجوع کنید.
Power By:
LoxBlog.Com |